سایدانازسایداناز، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه سن داره

سایدا ناناز طلائی ، فرشته آسمونی

بی بی لباس نوزادی سایدایی رو پوشیده

دیروز که داشتم لباسای نوزادیشو جابجا می کردم اسرار کرد که یکی از اونا رو برا بی بیش که بعضی وقتا میگه اسمش رایان هستش،گاهی هم ایلیا هس حالا هم ساینا هست بپوشم. اینم از پشه بند نوزادیش که باهم توش خوابیدن!!!!!!!!!!!!!! ...
29 مرداد 1392

سایدایی در ساحل دریاکنار

اوایل مرداد که ماه مبارک هم بود به دعوت آقای عابدیان به ساحل دریاکنار رفتیم.یه دختری هم سن سایدا دارن که اسمش تینا جونه.کلی هم دوتایی اونجا زلزله به پا کردن،از تو آب رفتنشون بگیر تا ریختن قوری و چایی تو سفره خونش و بدتر تو باغچه لامپهای تزئینی رو کندن و تویپ بازی کردنش. ...
24 مرداد 1392

جشن عید فطر

ماه مبارک امسالا بعد از چهار سال تو هند بودن،در ایران به سر شد.هم خوشحال بودیم که تو ایرانیم و هم ناراحت که باز هم تو کشور خودمون باید رو سفره افطاره تنهایی بشینیم.خوشحال به خاطر همه چیزهایی که به ما عنایت کرد و غمگین از محبت بر باد رفته در ایران.خوشحال به خاطر سلامتی و غمناک از ناله های ضعیفان.خدای تورو به حق قرآن مارا به حال خودمان وا مگذار و همیشه غمخوار خلق خود گردان.سیر نخوابانمان اگر خانواده،دوست و همسایمان گرسنه باشد. روز عیدمان هم در جنگل النگدره خیلی خوش گذشت و از همه مهمتر به سایدایی با وجود آتیش و کباب خیلی خیلی خوش گذشت. دخملمون اینقد که یه ماه گفت (ای باباجان خوصلمو سر نبرید مگه نمی دونید من زوره هستم ن...
18 مرداد 1392

سلامی دوباره بعد 10 ماه

سلام به دفتر خاطرات دختر ماهم. شرمنده ام بابت اینهمه تاخیر.بارها و بارها خواستم که بنویسم اما از وقتی که برگشتیم ایران اینقدر درگیر دانشگاه و اسبابکشی ها و فامیلو ...؟؟؟ شدم که واقعآ نمیشد.اینقدر حرف برای گفتن دارم نمی دونم از آخر به اول بگم یا برعکس.هاااااا بذار از روزی که از هند برمیگشتیم شروع کنم. ما خونه هندمونو تحویل دادیم و وسایلمونو یه خورده خونه عمو برق و یه کم خونه همسایمون (آلپش)و یه کم هم خونه صابخونمون (پالکه) گذاشتیم. شب آخر هم مهمون خاله نرگس(مامان محمد مهدی) به اتفاق عمو برق و خانومش که باردار بود،بودیم.و همون شب با همه خداحافظی کردیم و فردا صبح راه افتادیم برا ممبای.همه چیز خدا رو شکر خوب بود.سایدا ...
1 مرداد 1392

سایدایی در مشهد مقدس

ع صر 14 شعبان (فکر می کنم 5 تیر بود)بدون هیچ برنامه قبلی پا شدیم رفتیم مشهد تا روز نیمه شعبان اونجا باشیم.شب رو آشخانه سر کردیم و صبحانه رو فاروج خوردیم و بعدش را افتادیم. بعد از اذان ظهر اونجا بودیم و با هزار گرفتاری تونستیم ماشینو پارک کنیم و بریم برای زیارت و نماز. السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا خیلی زیاد خوش گذشت.جای همتون خالی.سایدا فکر می کرد که اومدیم امام زمان ببینیم.هی می گفت مامانی امام زمان اینجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بعدش امدیم بیرون ناهار خوردیم و دوباره برگشتیم تو حرم مقدس و تا ساعت 1 صبح اونجا بودیم. تنها مشکل این بود که سایدا به هوای مشهد حساسه و تموم تنش و دهنش تاول زده بود. هر...
7 تير 1392

اسکول بچه های بی ادب

حدود 20 فروردین سایدایی رو بردیم تو مهد کوچمون.یکی دو روز اولش خیلی خوب بود ولی از روزای بعدی دیدیم که بهانه نرفتن می گیره و صبحها بیدار نمی شه.ساعت 7.5 شروع می شد ولی خانوم مدیرعاملی می رفت یعنی بعد از 10.5.بعدش که خیلی بی تابی می کرد از اونجا بیرون اوردیمش.به قول خودش می گه اسکول بچه های بی ادب.طفلی ها؟؟؟!!!!!!!!هر وقت هم از کنارش رد میشیم نق می زنه. اینم عکس روز اولش که کلی ذوق زده بود: ...
11 ارديبهشت 1392