ماه هفتم و برگشتن به پونا
وای که یادم نیارید.تا یه هفته که فقط به شکمم میخوابیدم و عین آدم بزرگا گریه میکردم .از همه بیشتر دلم برای مامان بزرگم و مادرجونم تنگ شده بود. عادت داشتم وقتی صبح بیدار می شدم ،مامان بزرگم وبابا بزرگم بیان توی اتاقم و نوازشم کنن و وقتی میخواستم برم خونه مادرجونم،پدر جون با قام قامش بیاد دنبالم ،تازه یاد گرفته بودم که وقتی مادرجونم می گه دردر ،براش دستامو باز کنم و برم بغلش. ولی دیگه اونا پیشم نبودن و این موضوع برایم قابل تحمل نبود.مامانم که اوضاش بدتر از من بود و وقتی لالائی رو شروع میکرد از گریش دیگه من که نمیفهمیدم چی میخونه . شب اول وقتی امدم خونمون پشه های خونمون یه خوش ...